استعداد من همیشه دیدن چیزایی بود که زندگی رو قشنگتر میکرد: لبخند یه غریبه. اتوبوسسواری توی مسیر مورد علاقهت. قطار تهران-کرج. شهر کتاب. لوازمتحریر. یه کتاب معرکه. یه آدم جالب که تازه باهاش آشنا شدی. قاصدکها. تماشای شب از پنجرهی اتاقت بعد از یه روز طولانی. همهی چیزهای کوچیک قشنگ، که وقتی اومدم کانادا به خودم اجازه ندادم ببینمشون و ازشون بنویسم. از دشت قاصدکها و کتابایی که میخونم و ایندیگو و استیپل ننوشتم. از آدمای آشنای همفاز ننوشتم. از هوای خنک و رودخونه و جنگلی که دورمو گرفتهن ننوشتم. از بشقاب اوپا و نون معرکهش که میزنی توی سسش و سالادش و سیبزمینیش و اون شیرینی شبیه باقلواش ننوشتم. از کرفس و پنیر سبزیجات خوردن و ذرت آبپز کردن و آبلیمو زدن نگفتم. از Taken بازی کردن با بچهها و خندیدنها نگفتم. که وابسته نشم. که دوست نداشته باشم. که دلتنگ نشم.
زندگی نکردم که دلتنگ نشم.
درست نبود. درست نیست. وقتی نصفهشب از دانشگاه برمیگردم و پوستم از سرمای شب مورمور میشه و «میتونم» سرما رو حس کنم، حالم خوبه. وقتی میرم بین قفسههای ایندیگو چرخ میزنم، خوشحالم. از سوپر استور و میوههای بستهبندی و اسلایسشدهش خوشم میاد. شاید بلوبری نخورم چون تو گلوم گیر میکنه وقتی فکر میکنم جری چقدر دوست داره و احتمالاً الان فصلش نیست و نمیتونه بخره، ولی توتفرنگی و هندونه و طالبیهای تیکهایش رو با دل راحت میخورم و خوشحال میشم. چیکن برگر A&W رو با دل راحت میخورم و خوشحال میشم. بیسکویت و بستنی با طعم شیرهی افرا رو میخورم و خوشحال میشم. دلتنگم. ولی هنوزم خوشحال میشم.
راستش من از این زندگی به سبک کانادایی (آمریکایی) خیلی خوشم میاد. از آسون بودن چیزها، سریع بودن چیزها، خیلی خوشم میاد. از این که میتونی اپ تیم هورتونز بریزی، سفارش بدی و بری تحویل بگیری و توی صف واینسی خوشم میاد. از این که هرکاری رو میتونی آنلاین انجام بدی خوشم میاد. از مانیتورهایی که توی مکدونالدز میذارن و میتونی بدون توی صف ایستادن سفارش بدی خوشم میاد. از سایز ساندویچها و سریع بودن چیزها و راه حل داشتن برای همهچی خوشم میاد. همسنگر هیچی از زندگی آمریکایی رو دوست نداره، ولی من آرامش و سرعت و سادگی رو دوست دارم. تپ کردن ویزا کارت و بینیازی از این که هر دفعه رمز بزنی و پنجاهتا دکمه رو فشار بدی رو دوست دارم. لاک کردن دو دیقهای کارتت اگه گم شده باشه رو دوست دارم. این که تقریباً هیچجا مجبور نیستی پول نقد همراهت باشه رو دوست دارم. این که میتونی وقتی گرمته اونطوری لباس بپوشی که میخوای و برای یهبارم که شده از گرمای هوا متنفر نباشی، چون میتونی پیرهن بپوشی و خوشحال شی، خوشم میاد. :)
از آزادیش خوشم میاد.
متوجه شدم که این دلتنگی کم نمیشه. دلتنگی برای اعضای خانوادهی همخون و غیرهمخونم. دلتنگی برای کافهی مورد علاقهم یا شهرکتاب محبوبم. دلتنگی برای اتوبوس سیدخندان و شیربرنج عسلی کاله. دلتنگی برای ماگت. خدایا. دلتنگی برای ماگت. حتی اگه به چیزهایی که اینجا هستن وابسته نشم، اون دلتنگیها کم نمیشن. باز هم شب توی جام دراز میکشم و به این فکر میکنم که یه اقیانوس از "او" دورم و پسر. یه اقیانوس خیلیه.
ولی فکر میکنم زندگی آسونتر شه.
امیدوارم زندگی آسونتر شه، اگه به این فکر کنم که چقدر بوی هرچیزی که توش شیرهی افرا هست رو دوست دارم، چقدر زندگیم با سفارشهای آنلاین راحتتره و چقدر آزادی لذتبخشه.
درباره این سایت