شنیدید میگن «گشتهام در جهان و آخر کار، دلبری برگزیدهام که مپرس.»؟ من و همسنگر هم گشتهایم در کانادا و آخر کار، خانهای برگزیدهایم که محض رضای خدایان راستین و واهی، فقط نپرسید.
روتین خونه اینه که مینیمم ماهی یه بار توالت میگیره. دفعهی اولی که این فاجعه رخ داد از اونجا که هرگز توی زندگی بیست و اندی سالهم توالت هیچکدوم از خونههامون (یا خونهم) نگرفته بود، قشنگ در آستانهی فروپاشی عصبی بودم تا این که همسنگر اومد گفت خونهی خودشون همیشه توالت میگیره و باز میشه و بدین ترتیب ما به گرفتن توالت طبق برنامهی حداقل ماهی یکبار عادت کردیم. سپس به یکباره نیمهشبی لولهی آب صاحبخونه منفجر شد و ساعت سهی بعد از نیمهشب من و همسنگر (این دفعه اونم گرخیده بود) وحشتزده شاهد جاری شدن سیلاب از لولهی گالوانیزهی هوا توی موتورخونه بودیم که دلیلشم نمیدونستیم و کنار یه سری سیمکشیهای خونه بود و هر آن بیم جرقه و آتشسوزی و بدبختی میرفت. خلاصه صاحبخونه (که انصافاً از انسانهای نازنین دو عالمه) قضیه رو هندل کرد و کلی عذرخواهی و غیره، و ما با آسیبهای روانی پس از این واقعه هم کنار اومدیم.
در جدیدترین دستاورد پیش پاتون در وان حموم شناور بودم و خوشحال و خندان پاشدم جهت استحمام و بریم بزنیم تو گوش درس که.
سهتا حدس بزنید.
یادمه قدیما دوری یه پست گذاشته بود در این باب که صاحبخونه پلهپله از مقررات منع رفت و آمد میرسه به کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد. کاملاً حس میکنم وضعیت همونه و دیری نخواهد پایید که سقف بر سرمون خراب شه و همسنگر از در بیاد که: «ای بابا چیزی نیست که، الان درستش میکنم.»
ولی خب بیاید نیمهی پر لیوان رو ببینیم: اینجا با این سیستم خیلی غم غربت و احساس زندگی در «کانادا» بهمون دست نمیده.
پلاس:
گوشی مادر رفیقمون رو زدن. زنگ زد ۹۱۱ گفتن اضطراری نیست به ما ربطی نداره. زنگ زد پلیس برنمیداشتن. داشت اینا رو تعریف میکرد من یه لبخند محوی روی صورتم بود: «hmmm. feels like home.»
درباره این سایت