قاصدکم.
آن موقع مادرت با یک گوشی در دست و خیره به لپتاپ و مقالهای که باید برای گزارشش میخواند، روی مبل چنبره زده بود و تا هشت صبح انتظار جواب گرفتن از عزیزانش را میکشید. همسنگرش با خیال راحت در اتاقش خوابیده بود، چون به قول خودش هیچ دوستی در ایران نداشت و مادرت با خودش فکر میکرد این نوعی دیگر از رستگاریست که جز والدینت وابستگی دیگری به انسانهایی با یک اقیانوس فاصله نداشته باشی. نوعی دیگر از رستگاریست که دربهدر اخبار مشهد و شیراز و ایلام و بوشهر و قم و تهران و یزد و تالش و مازندران و خلاصتاً شمال و جنوب و شرق و غرب نباشی.
آن موقع، مادرت آخرش با پتویی پیچیده دور خودش، با عینک بر چشم و گوشی در دست و لپتاپ در آغوش روی مبل دونفره خوابش برد. برای لحظات کوتاهی، خیلی کوتاه، با خودش فکر کرد میشد زندگیاش سادهتر از این باشد.
ولی راستش را بخواهی، مادرت هیچوقت دلش نمیخواست آدمهای کمتری برای عشق ورزیدن داشته باشد. مادرت شبها بد میخوابید، نگران یک خروار چیز در زندگیاش بود و میترسید از پس زندگی پیچیدهاش برنیاید و به اندازهی تمام آن اقیانوس دلتنگ بود، ولی با خودش فکر میکرد ارزشش را دارد.
به خانوادهاش نگاه میکرد، در دلش لبخند میزد و با خودش فکر میکرد مطلقاً ارزشش را دارند.
عزیزکم، برایت آرزو میکنم تو هم روزی بعد از سه ساعت خوابیدن مچاله بر روی مبل با گوشی در دست و عینک بر چشم و لپتاپ در آغوش و نیمهمنگ از خواب بیدار شوی و با خودت فکر کنی ارزشش را دارد.
درباره این سایت