سیاهچال




امروز ده فروردینه. یعنی ده فروردین ما. تو ایران یازده فروردینه. ما هیچ‌وقت از اونایی نبودیم که تاریخ‌ها یادمون بمونه. هیچ‌وقت از اون زوج‌های جشن‌بگیر و عزیزم ولنتاینت، روز عشق‌ت فلان و بهمانت مبارک نبودیم. افتخار نمی‌کنم. فقط همینی بودیم که بودیم. پولدار نبودیم هیچ‌کدوم. موقعیت‌های عجیبی نداشتیم برای خوشحال کردن همدیگه، ولی همیشه با هم خوشحال بودیم. :)


ده فروردین روزیه که ازم پرسید تا تهش هستی؟‌ و گفتم هستم. چیزی که می‌خوام تعریف کنم، داستان اون روز نیست. داستان روزیه که حتی تاریخشم یادم نیست. روزشم یادم نیست. راستشو بخواید مطمئن نیستم چه سالی بود. ولی یکی از اون خاطره‌هاییه که اگه دیوانه‌سازها از همه طرف محاصره‌م کرده باشن، وقتی زانو زده‌م، وقتی دارم همه‌چیزمو از دست می‌دم و فکر می‌کنم دیگه هیچی توی دنیا وجود نداره که خوشحالم کنه، با تمام قدرتش خودشو می‌کوبه به ذهنم و بدون این که بگم «اکسپکتوپاترونوم» انفجار نور نقره‌ای رنگ نه از چوبدستی‌م، که از قلبم می‌زنه بیرون. این، از اون مدل خاطره‌هاست و خنده‌دار این که خاطره‌ی اون‌قدر عجیبی هم نیست. :)


اون موقع محل کارش جمهوری بود و برام حلقه‌ی جدید سفارش داده بود. حلقه‌ای که الان دستمه. یه حلقه‌ی ساده‌ی ظریف نقره‌ای که روش یه پرنده‌ست. چیز غافلگیرانه‌ای توش نبود یعنی، می‌دونید؟ خیلی از وقتی که حلقه‌ی اولم رو دستم کرده بود (همون ده فروردین) می‌گذشت. می‌دونستم حلقه‌ی جدید سفارش داده. می‌دونستم می‌خواد حلقه‌مو بهم بده. وقت نداشتیم بریم جای خاصی. کارش دیر تموم می‌شد و من پاشدم رفتم اونجا. دیر بود. یادمه بهش گفتم یه چیزی بخوریم و ساعتشو نگاه کرد. سرشو کج کرد و نگام کرد و خندید. هنوز یادمه. سرشو ت داد خندید. چه مهمه چه تاریخی یا چه سالی بود،‌ وقتی سرشو ت داد و خندید؟ وقتی دیرش شده بود، دیرم شده بود، جمهوری کثیف‌ترین و شلوغ‌ترین و غیر رمانتیک‌ترین جای دنیا بود، ولی اون سرشو کج می‌کرد و منو یه‌جوری تماشا می‌کرد انگار. می‌دونید؟ انگار تو محاصره‌ی یه مشت دیوانه‌سازید و سپر مدافعتون رو می‌بینید؟ تجسم تمام خوشحالی‌های زندگی‌تون رو؟ من فکر نمی‌کنم این هستم یا لیاقتش رو دارم، ولی می‌فهمم وقتی یکی بهم طوری نگاه می‌کنه که انگار آخرین و روشن‌ترین نور باقی‌مونده‌ی دنیام. و هیچی مهم نبود. ما رفتیم توی یکی از این رستوران‌های بغل مترو که حتی میز هم نداشت و روی صندلی‌های پشت پیشخوان؟ش نشستیم. یادم نیست چی سفارش دادیم و چی گفتیم و چیکار کردیم. یادمه حلقه‌مو گذاشت روی اون سطح سنگی و من قاپیدمش. :)) آخه حلقه‌ی من بود! برای من ساخته شده بود.


می‌خوام بگم. اون روز غروب، توی یه شهری یه گوشه‌ی دنیا توی رستورانی که هیچ شبیه رستوران‌های عاشقانه نبود، ما دوتا جلوی هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم و ساندویچ سق می‌زدیم. خوشبختی برای هرکسی یه شکله، ولی برای من شکل اون روز توی اون غذافروشی کوچیک خیابون جمهوری بود. برای من شکل مردیه که بهت انگشتر الماس نمی‌ده، ولی یه جوری نگات می‌کنه که معلومه تو هیچ احتیاجی به انگشتر الماس نداری تا بدرخشی. برای من شکل مردیه که وقتی جایی می‌خونم: «آن‌چنان شجاع و ساکتی که فراموشم شده رنج می‌کشی.» یاد اون میفتم. چون هیچ‌وقت نمی‌گه برگرد. نمی‌گه نرو. نمی‌گه نکن. شکل مردیه که تنها دستوری که بهت می‌ده اینه: «خوشحال باش.» و تو توی چشماش می‌بینی که تنها چیزی که ازت می‌خواد اینه که بخندی.


پس معلومه که روی پام بلند می‌شم. معلومه که چوبدستی‌م رو بلند می‌کنم و داد می‌زنم «اکسپکتوپاترونوم.» معلومه که پادشاه قاصدک‌هام و زور هیچ دیوانه‌سازی بهم نمی‌رسه.


آخه من سپر مدافع "او"ی خودمم. :)


The future will know
The stories will show
That you and I stood the test of time

The magic we made
will be a legend someday
No goodbye can put out the light

And all of this will be
More than a memory
Louder than bombs there echoes a song:
Long live this love
Forever you and me
Let it last eternally
Oh, long, long live

Come fire, come rain
May it never ever die
Survive the end of time
Oh, long, long live this love

So here's to us both
To intertwined souls
The story told is of solid gold

Conquering mountains
Crossing the oceans
Where we're together is where we belong

Long live this love
Forever you and me
Let it last eternally
Oh, long, long live

Come fire, come rain
May it never ever die
Survive the end of time
Oh long, long live this love


قاصدکم.


آن موقع مادرت با یک گوشی در دست و خیره به لپ‌تاپ و مقاله‌ای که باید برای گزارشش می‌خواند، روی مبل چنبره زده بود و تا هشت صبح انتظار جواب گرفتن از عزیزانش را می‌کشید. هم‌سنگرش با خیال راحت در اتاقش خوابیده بود، چون به قول خودش هیچ دوستی در ایران نداشت و مادرت با خودش فکر می‌کرد این نوعی دیگر از رستگاری‌ست که جز والدینت وابستگی دیگری به انسان‌هایی با یک اقیانوس فاصله نداشته باشی. نوعی دیگر از رستگاری‌ست که دربه‌در اخبار مشهد و شیراز و ایلام و بوشهر و قم و تهران و یزد و تالش و مازندران و خلاصتاً شمال و جنوب و شرق و غرب نباشی. 


آن موقع، مادرت آخرش با پتویی پیچیده دور خودش، با عینک بر چشم و گوشی در دست و لپ‌تاپ در آغوش روی مبل دونفره خوابش برد. برای لحظات کوتاهی، خیلی کوتاه، با خودش فکر کرد می‌شد زندگی‌اش ساده‌تر از این باشد.


ولی راستش را بخواهی، مادرت هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست آدم‌های کمتری برای عشق ورزیدن داشته باشد. مادرت شب‌ها بد می‌خوابید، نگران یک خروار چیز در زندگی‌اش بود و می‌ترسید از پس زندگی پیچیده‌اش برنیاید و به اندازه‌ی تمام آن اقیانوس دلتنگ بود، ولی با خودش فکر می‌کرد ارزشش را دارد.


به خانواده‌اش نگاه می‌کرد، در دلش لبخند می‌زد و با خودش فکر می‌کرد مطلقاً ارزشش را دارند.


عزیزکم، برایت آرزو می‌کنم تو هم روزی بعد از سه ساعت خوابیدن مچاله بر روی مبل با گوشی در دست و عینک بر چشم و لپ‌تاپ در آغوش و نیمه‌منگ از خواب بیدار شوی و با خودت فکر کنی ارزشش را دارد.


ولی بنده بر آنم که اگر دانشجوی مصیبت‌زده‌ای با دو عدد کورس دانشکده کامپیوتری هستید که یکی‌ش دری وری مطلق و ریاضیات محضه و اون یکی رو که خیلی دوست دارید، هیچ نمی‌دونید باید چه خاکی بر سر و در هفته‌ی پیش رو جدا از خروار عید دیدنی (وجداناً چرا من اومدم کانادا حجم فامیل‌بازی‌م سر به فلک کشید؟ منطقاً نباس ای‌طور می‌شد.) سه عدد ددلاین و پنج روز هفته کلاس و ارائه و دردهای بی‌شمار دارید، براتون از خداوند منان یک عدد هومن آرزو کنم.


پلاس:

من در کمال حیرت به این مسئله پی بردم که اکثر قریب به اتفاق هم‌کلاسی‌ها و هم‌رشته‌ای‌های من توی نوشتن گزارش‌ها و مقالاتشون مشکل دارن، حالیانکه کد و پروژه رو مثل شیر می‌برن جلو. بابا تو رو خدا بیاید با هم تشکیل تیم بدیم من گزارشا رو بنویسم شما پروژه رو سامون بدید. :)) من به چشم خویشتن دیدم که هم‌سنگر عذاب می‌کشید برای این که گزارشش از پونصد کلمه برسه به هزار ها، اون‌وقت من بدون کد و صرفاً از روی توضیح پروژه و سرچ هزار کلمه رو رد کردم. :))


برنامه‌ی سال جدید؟


بیشتر بجنگیم. سخت‌تر بجنگیم. نور بیشتری به دنیا بپاشیم. سخت‌تر امیدوار باشیم. جرئت نکنیم یک قدم به عقب برداریم. تو چشم ترس‌های بیشتری زل بزنیم و از کنارشون رد بشیم. محکم‌تر باشیم. با قدرت بیشتری از خونواده‌مون، عشقمون، رٶیاهامون و باورهامون محافظت کنیم. پای حرف‌های بیشتری وایسیم. بیشتر عشق بورزیم. بیشتر خلق کنیم. نشونه‌های لعنتی بیشتری توی این دنیا به جا بذاریم.


نیستیم. نیستیم. نیستیم. ما اون نقطه‌ی بی‌اهمیت بین هزاران ستاره و کهکشان و منظومه نیستیم. ما مهمیم!‌ ما نور داریم! ما تفاوت ایجاد می‌کنیم! ما می‌تونیم دنیاها رو تغییر بدیم! ما می‌تونیم برای قرن‌ها و قرن‌ها باقی بمونیم! ما می‌تونیم انفجاری از روشنایی توی قلب تاریک‌ترین شب‌ها باشیم! ما بی‌اهمیت نیستیم، ما می‌جنگیم، ما تغییر می‌دیم، ما محافظت می‌کنیم!


و هیچ‌وقت نذارید هیچ‌کس چیزی جز این رو توی مغزتون فرو کنه!


پلاس:

عنوان از این جمله گرفته شده: «یک روز همین پنج صبح‌ها از تو یک افسانه خواهد ساخت.»


۲×پلاس:

به قول دوری، ببینید: تئاتر موزیکال همیلتون. یا اگر ندیدید زندگی‌نامه‌ش رو بخونید. یا اگر نخوندید توی یوتیوب Hamilton animatic رو سرچ کنید.




واقعیت اینه که می‌تونم. واقعیت اینه که می‌تونم و می‌دونم که می‌تونم. به نظرتون از خود راضی بودنه؟ یا فکر می‌کنم چه خری هستم؟ خب. نتایج و شواهد حرف می‌زنن. واقعیت اینه که من کاملاً قدرت رهبری و مدیریت دارم. واقعیت اینه که عشق عمیقی به رقابت در اعماق قلب من وجود داره که باعث می‌شه من اگه بخوام، رقیب سخت و آزاردهنده‌ای از آب در بیام. واقعیت اینه که قدرت بالایی تو جذب آدمایی دارم که ازشون خوشم میاد و می‌خوام باهاشون دوست باشم. من شنونده‌ی خوبیم. احساسات آدما رو خوب دریافت می‌کنم. درک شهودی خوبی از موقعیت دارم و می‌دونم دقیقاً باید در چه لحظه‌ای چه حرفی رو زد و سریع قلق آدما دستم میاد. بنابراین، می‌بینید؟ می‌تونم. اگر کسی منو به چالش بکشه، اگر کسی اعلام جنگ کنه و اگر کسی کفرمو در بیاره، می‌تونم و می‌دونم که می‌تونم کاری کنم تبدیل به خاطره‌ی محوی در گذشته‌های دورِ بقیه بشه. من دوست‌های کمی دارم. به آدم‌های کمی نزدیک می‌شم. به آدم‌های کمی گوش می‌دم و برای آدم‌های کمی وقت می‌ذارم. ولی با تمام قدرتم ازشون محافظت می‌کنم. با تمام قدرتم نگهشون می‌دارم. من نمی‌خوام رئیس باشم. واقعیتش اینه که در اکثر موارد ازش فراریم، ولی توی ذهن من آدم‌ها دو دسته‌ن: «یا بالا دستِ منی، یا خفه شو.» تو حق نداری به من دستور بدی. حق نداری برام شاخ و شونه بکشی و منتظر بمونی همونطوری که در برابر یه دوست کوتاه میام، سرمو برات کج کنم و با ملایمت و مهربونی بگم چشم. من با کسی نمی‌جنگم. من سرِ جام ایستاده‌م و عزیزانم رو در فاصله‌ی کمی از خودم نگه می‌دارم، چون قدرتشو دارم. ولی عزیزم، اگر با کلّه بیای تو شکم من، باور کن، تو کسی هستی که آسیب می‌بینه.


من می‌دونم کی هستم. تصور ماورائی از توانایی‌ها و نقاط ضعف و قوتم ندارم. راستش بیشتر از نقاط قوتم به نقاط ضعفم آگاهم. می‌دونم چیزهایی هستند که نمی‌فهمم و راستش رو بخوای، واقعاً دارم تقلا می‌کنم که بتونم به عنوان یک دانشجوی خودروی سابق با بک‌گراند صفر مطلق الکترونیک و برنامه‌نویسی، توی رشته‌ای که همه‌ش از الکترونیک و برنامه‌نویسی تشکیل شده و واحدهایی که مال دانشکده‌ی کامپیوترن و حتی نه برای مکاترونیک، خودم رو در سطح قابل قبولی نگه دارم. من فرض می‌کنم همه همین‌قدر تحت فشارن و فکر نمی‌کنم دارم شاخ غول رو می‌شکنم. فرض می‌کنم وقتی من دارم می‌دوام، بقیه هم دارن می‌دوان و ببین؟ باید از همین‌جا بفهمی من اون دختر ملایم و کم‌حرف و آرومی که فکر می‌کنی می‌شناسی، نیستم. من رقابت‌طلبم. من جنگنده‌م. از همه مهم‌تر، خجالتی نیستم. ترسو نیستم. زیردستِ تو نیستم.


پس. می‌بینی؟ من دقیقاً می‌دونم کی هستم.


تو چطور؟ تو هم می‌دونی کی هستی؟


چون تقریباً مطمئنم اگر می‌دونستی خودت کی هستی، و اگر می‌دونستی من کی هستم، می‌فهمیدی این که سعی کنی سر دوستای من باهام بجنگی، اصلاً فکر خوبی نیست. چون، عزیزم، بذار یه حقیقتی رو بهت بگم:

من. همیشه. می‌برم.


اینطوریه که من یک شبانه‌روز داشتم متلب دانلود می‌کردم، الان باید یک شبانه‌روز اکسترکت و نصبش کنم. و لازمه یادآوری کنم من نه تنها از متلب متنفرم، بلکه هیچ خاطره‌ای هم ازش ندارم و هیچ نمی‌دونم چطوری باید Multiple Shooting رو با CasADI محاسبه کنم و مشق لعنتیم همه‌ش یه مشت برنامه‌نویسی مزخرف متلبه.


بابا کاش حداقل با هم به تفاهم برسید که یکی پروژه‌ی رنکینگ مقاله با پایتون نده، اون یکی مشق AI با متلب. مرگ بر کاپیتالیسم آقا.


پلاس:

اوی. من کامنتا رو واسه چراغ‌خواب دایناسوریم باز نمی‌ذارما. دلم برای کامنتاتون تنگ می‌شه جماعت.


شنیدید می‌گن «گشته‌ام در جهان و آخر کار، دلبری برگزیده‌ام که مپرس.»؟ من و هم‌سنگر هم گشته‌ایم در کانادا و آخر کار، خانه‌ای برگزیده‌ایم که محض رضای خدایان راستین و واهی، فقط نپرسید.


روتین خونه اینه که مینیمم ماهی یه بار توالت می‌گیره. دفعه‌ی اولی که این فاجعه رخ داد از اونجا که هرگز توی زندگی بیست و اندی ساله‌م توالت هیچ‌کدوم از خونه‌هامون (یا خونه‌م) نگرفته بود، قشنگ در آستانه‌ی فروپاشی عصبی بودم تا این که هم‌سنگر اومد گفت خونه‌ی خودشون همیشه توالت می‌گیره و باز می‌شه و بدین ترتیب ما به گرفتن توالت طبق برنامه‌ی حداقل ماهی یک‌بار عادت کردیم. سپس به یک‌باره نیمه‌شبی لوله‌ی آب صاحبخونه منفجر شد و ساعت سه‌ی بعد از نیمه‌شب من و هم‌سنگر (این دفعه اونم گرخیده بود) وحشت‌زده شاهد جاری شدن سیلاب از لوله‌ی گالوانیزه‌ی هوا توی موتورخونه بودیم که دلیلشم نمی‌دونستیم و کنار یه سری سیم‌کشی‌های خونه بود و هر آن بیم جرقه و آتش‌سوزی و بدبختی می‌رفت. خلاصه صاحب‌خونه (که انصافاً از انسان‌های نازنین دو عالمه) قضیه رو هندل کرد و کلی عذرخواهی و غیره، و ما با آسیب‌های روانی پس از این واقعه هم کنار اومدیم.


در جدیدترین دستاورد پیش پاتون در وان حموم شناور بودم و خوشحال و خندان پاشدم جهت استحمام و بریم بزنیم تو گوش درس که.


سه‌تا حدس بزنید.


یادمه قدیما دوری یه پست گذاشته بود در این باب که صاحبخونه پله‌پله از مقررات منع رفت و آمد می‌رسه به کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد. کاملاً حس می‌کنم وضعیت همونه و دیری نخواهد پایید که سقف بر سرمون خراب شه و هم‌سنگر از در بیاد که: «ای بابا چیزی نیست که، الان درستش می‌کنم.»


ولی خب بیاید نیمه‌ی پر لیوان رو ببینیم: اینجا با این سیستم خیلی غم غربت و احساس زندگی در «کانادا» بهمون دست نمی‌ده.


پلاس:

گوشی مادر رفیقمون رو زدن. زنگ زد ۹۱۱ گفتن اضطراری نیست به ما ربطی نداره. زنگ زد پلیس برنمی‌داشتن. داشت اینا رو تعریف می‌کرد من یه لبخند محوی روی صورتم بود: «hmmm. feels like home.»



امروز ده فروردینه. یعنی ده فروردین ما. تو ایران یازده فروردینه. ما هیچ‌وقت از اونایی نبودیم که تاریخ‌ها یادمون بمونه. هیچ‌وقت از اون زوج‌های جشن‌بگیر و عزیزم ولنتاینت، روز عشق‌ت فلان و بهمانت مبارک نبودیم. افتخار نمی‌کنم. فقط همینی بودیم که بودیم. پولدار نبودیم هیچ‌کدوم. موقعیت‌های عجیبی نداشتیم برای خوشحال کردن همدیگه، ولی همیشه با هم خوشحال بودیم. :)


ده فروردین روزیه که ازم پرسید تا تهش هستی؟‌ و گفتم هستم. چیزی که می‌خوام تعریف کنم، داستان اون روز نیست. داستان روزیه که حتی تاریخشم یادم نیست. روزشم یادم نیست. راستشو بخواید مطمئن نیستم چه سالی بود. ولی یکی از اون خاطره‌هاییه که اگه دیوانه‌سازها از همه طرف محاصره‌م کرده باشن، وقتی زانو زده‌م، وقتی دارم همه‌چیزمو از دست می‌دم و فکر می‌کنم دیگه هیچی توی دنیا وجود نداره که خوشحالم کنه، با تمام قدرتش خودشو می‌کوبه به ذهنم و بدون این که بگم «اکسپکتوپاترونوم» انفجار نور نقره‌ای رنگ نه از چوبدستی‌م، که از قلبم می‌زنه بیرون. این، از اون مدل خاطره‌هاست و خنده‌دار این که خاطره‌ی اون‌قدر عجیبی هم نیست. :)


اون موقع محل کارش جمهوری بود و برام حلقه‌ی جدید سفارش داده بود. حلقه‌ای که الان دستمه. یه حلقه‌ی ساده‌ی ظریف نقره‌ای که روش یه پرنده‌ست. چیز غافلگیرکننده‌ای توش نبود یعنی، می‌دونید؟ خیلی از وقتی که حلقه‌ی اولم رو دستم کرده بود (همون ده فروردین) می‌گذشت. می‌دونستم حلقه‌ی جدید سفارش داده. می‌دونستم می‌خواد حلقه‌مو بهم بده. وقت نداشتیم بریم جای خاصی. کارش دیر تموم می‌شد و من پاشدم رفتم اونجا. دیر بود. یادمه بهش گفتم یه چیزی بخوریم و ساعتشو نگاه کرد. سرشو کج کرد و نگام کرد و خندید. هنوز یادمه. سرشو ت داد خندید. چه مهمه چه تاریخی یا چه سالی بود،‌ وقتی سرشو ت داد و خندید؟ وقتی دیرش شده بود، دیرم شده بود، جمهوری کثیف‌ترین و شلوغ‌ترین و غیر رمانتیک‌ترین جای دنیا بود، ولی اون سرشو کج می‌کرد و منو یه‌جوری تماشا می‌کرد انگار. می‌دونید؟ انگار تو محاصره‌ی یه مشت دیوانه‌سازید و سپر مدافعتون رو می‌بینید؟ تجسم تمام خوشحالی‌های زندگی‌تون رو؟ من فکر نمی‌کنم این هستم یا لیاقتش رو دارم، ولی می‌فهمم وقتی یکی بهم طوری نگاه می‌کنه که انگار آخرین و روشن‌ترین نور باقی‌مونده‌ی دنیام. و هیچی مهم نبود. ما رفتیم توی یکی از این رستوران‌های بغل مترو که حتی میز هم نداشت و روی صندلی‌های پشت پیشخوان؟ش نشستیم. یادم نیست چی سفارش دادیم و چی گفتیم و چیکار کردیم. یادمه حلقه‌مو گذاشت روی اون سطح سنگی و من قاپیدمش. :)) آخه حلقه‌ی من بود! برای من ساخته شده بود.


می‌خوام بگم. اون روز غروب، توی یه شهری یه گوشه‌ی دنیا توی رستورانی که هیچ شبیه رستوران‌های عاشقانه نبود، ما دوتا جلوی هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم و ساندویچ سق می‌زدیم. خوشبختی برای هرکسی یه شکله، ولی برای من شکل اون روز توی اون غذافروشی کوچیک خیابون جمهوری بود. برای من شکل مردیه که بهت انگشتر الماس نمی‌ده، ولی یه جوری نگات می‌کنه که معلومه تو هیچ احتیاجی به انگشتر الماس نداری تا بدرخشی. برای من شکل مردیه که وقتی جایی می‌خونم: «آن‌چنان شجاع و ساکتی که فراموشم شده رنج می‌کشی.» یاد اون میفتم. چون هیچ‌وقت نمی‌گه برگرد. نمی‌گه نرو. نمی‌گه نکن. شکل مردیه که تنها دستوری که بهت می‌ده اینه: «خوشحال باش.» و تو توی چشماش می‌بینی که تنها چیزی که ازت می‌خواد اینه که بخندی.


پس معلومه که روی پام بلند می‌شم. معلومه که چوبدستی‌م رو بلند می‌کنم و داد می‌زنم «اکسپکتوپاترونوم.» معلومه که پادشاه قاصدک‌هام و زور هیچ دیوانه‌سازی بهم نمی‌رسه.


آخه من سپر مدافع "او"ی خودمم. :)


The future will know
The stories will show
That you and I stood the test of time

The magic we made
will be a legend someday
No goodbye can put out the light

And all of this will be
More than a memory
Louder than bombs there echoes a song:
Long live this love
Forever you and me
Let it last eternally
Oh, long, long live

Come fire, come rain
May it never ever die
Survive the end of time
Oh, long, long live this love

So here's to us both
To intertwined souls
The story told is of solid gold

Conquering mountains
Crossing the oceans
Where we're together is where we belong

Long live this love
Forever you and me
Let it last eternally
Oh, long, long live

Come fire, come rain
May it never ever die
Survive the end of time
Oh long, long live this love



از وقتی اومدم کانادا، جلساتم با ماندانا یه‌مقدار عجیب شده. عجیب بودنش اینه که دارم چهره‌ی خودم رو اون بغل می‌بینم. گاهی دیدن چهره‌ی خودتون جلوی روانکاوتون و توی وضعیت صداقت مطلق، دانش عجیبی بهتون می‌ده. دانشی که می‌تونه مثل یه مشت بخوره تو صورتتون.


امروز داشتیم حرف می‌زدیم و بحث اعتمادبه‌نفس بود. و می‌دونید؟ من همیشه تو زندگی‌م اینطوری بودم که دارم کار خاصی نمی‌کنم. همه می‌تونن. همه همینطوری‌ان. هرکسی اگه بخواد می‌تونه کارایی که من می‌کنم رو بکنه. هرکسی می‌تونه بنویسه. می‌تونه درس بخونه و نمره بگیره. هرکسی می‌تونه به چیزایی که می‌خواد برسه. هیچ‌وقتم فکر نکردم اعتمادبه‌نفسم کمه. یا زیاده. هیچ‌وقت فکر خاصی در مورد خودم نکردم. هیچ‌وقت جسارتش رو نداشتم که کمال‌گرا باشم. هیچ‌وقت فکر نکردم  که کمال‌گرا باشم. منظورم اینه که من تقریباً با جری بزرگ شدم. :)) در مقام مقایسه خالق متعال هم حتی ممکنه کمی از موضع کمال‌گرایی‌ش عقب‌نشینی کنه. :))


امروز وسط صحبت ماندانا داشت می‌گفت: «.و تو داری سعی می‌کنی کافی باشی.»

و همون‌موقع من قیافه‌ی خودم رو دیدم. دیدم چطوری صورتمو با انزجار درهم کشیدم و اخم کردم. یه‌جوری که انگار بهم توهین شده باشه، کشیدم عقب. و حتی مکث هم نکردم قبل از این که حرف ماندانا رو قطع کنم و نذارم ادامه بده:‌ «من نمی‌خوام کافی باشم.» یه آرمینای دیگه بود. یه آرمینای دیگه بود که داشت اون حرفا رو می‌زد. یه آرمینایی که. نمی‌دونم. آرمینایی که مغرور بود. آرمینایی که می‌جنگید. آرمینایی که هیچ‌وقت ندیده بودمش. «من می‌خوام کامل باشم!» آرمینایی که زند ه بود. خدایا. چقدر. فرق داشت. «هیشکی نمی‌خواد کافی باشه. نمی‌خوام برای "او" یه پارتنر کافی باشم، می‌خوام the one باشم!»


و یهو. همه‌ی اینا مثل مشت خوردن تو صورتم. اون حجم از عطش. اون تمنایِ مطلق بودن. برای کامل بودن. برای بدون نقص بودن. برای بهترین یا هیچ‌چیز بودن. همون چیزی که باعث می‌شد اون همه توقعات مختلف رو از خودم داشته باشم. باور داشته باشم حق ندارم اشتباه کنم. چون تو وارد بازی می‌شی که ببری! توی جنگ باخت معنی نداره: تو یا می‌بری یا می‌میری. اون آرمینا چیز دیگه‌ای رو نمی‌شناخت. تو یا کاملی یا هیچ‌چیز نیستی. آرمینایی که نمی‌خواست همین‌طوری یه درسی بخونه و بره. همین‌طوری یه چیزی بنویسه و بره. همین‌طوری یه زندگی‌ای بکنه و بره.


آرمینایی که با تک‌تک ذرّات وجودش داشت فریاد می‌کشید که برای ادامه‌ی حیاتش نیاز داره کامل باشه.


هوم.

جلسات روانکاوی چیزای عجیبی هستند عزیزانم.



دنیا جای عجیبی شده. یا شاید همیشه جای عجیبی بود. به طور دقیق‌تر اخیراً دنیا برای من جای ناراحت‌کننده‌ای شده. آدم‌ها مُد می‌شن. افراد به آدمایی جذب می‌شن که من حتی با خوندن یک کلمه از نوشته‌هاشون به عارضه‌های پوستی متعدد دچار می‌شم. این که چه تجارت مزخرفی توی کانال‌های تلگرامی برقراره و آدما برای ممبرهای بیشتر و کمتر چه‌ها که نمی‌کنند و اخیراً با چه حجمی از مٶنث‌های حال‌به‌هم‌زن و پارتنرهای احمق‌شون مواجه شده‌م نیست که منو ناراحت می‌کنه. چیزی که منو ناراحت می‌کنه اینه که چقدر این آدم‌ها طرفدار و مخاطب دارند. اینجا می‌خوام نقل قولی کنم از نیما نگارستان:

«چیزی که همیشه در مقابل‌اش بی‌نهایت عصبانی، داغون، بی‌سلاح، غمگین و کفری می‌شم اینه که آدما چیزی که به‌ظاهر خوبه رو با چیزی که واقعا خوبه عوضی می‌گیرن! هیچ‌جوری نمی‌تونم تحمل‌اش کنم جز این‌که برم یه‌گوشه‌ای بشینم و خودخوری کنم. بدبختی اینه که چیزی که ذاتا خوبه رو هیچ‌جوری نمی‌شه ثابت کنی. یعنی با حرف زدن نمی‌شه کسی رو قانع کرد که فلان‌چیز واقعا خوبه! وقتی خوبه خب خوبه! چرا خوبه؟ چون خوبه! همین! اما برای چیزی که به‌ظاهر خوبه می‌شه هزارتا دلیل اورد! می‌بینی؟ حتا در مقایسه هم آدم به‌نظر منطقی نمی‌آد! اینه که کفری، عصبانی، بی‌سلاح، غمگین، کوفت و زهرمار می‌شم.»


این که خدایا. چرا از این آدم‌ها خوشتون میاد؟ محض رضای خدایان راستین و واهی، نمی‌بینید چقدر مزخرفه؟ نمی‌بینید چقدر فیک و توخالی و تقلبیه؟! و حالتون به هم نخورد؟ حالتون از این شوی «من یه دختر معمولی‌ام که وای چقدر همه بهم می‌گن خوشگلن و چقدر پسرا دنبالمن و من هیچ علاقه‌ای بهشون ندارم و وای وای شاهزاده‌ی من بیا منو از شرّ گرگ‌های بد گنده نجات بده جیغ ویغ» به هم نخورد؟ حالتون از این مُد «ما معمولی‌ها» به هم نخورد؟ حس نمی‌کنید دارن مسخره‌تون می‌کنن؟ حس نمی‌کنین برای جذب دو نفر آدم بیشتر هر زباله‌ای می‌نویسن؟‌ حالتون به هم نمی‌خوره از این حجم از دست و پا زدن برای مقبول اکثریت واقع شدن؟


برام مهم نیست که چرا انقدر سخته که خودتون باشید. برام مهم نیست که از کی تا حالا زیبایی و تلاش برای زیبایی ضدّ ارزش شده و همه حس می‌کنند باید انکارش کنند. من نمی‌فهمم. من احترام می‌ذارم. من تحسین می‌کنم دخترهایی رو که به زیبایی‌شون اهمیت می‌دن و براش تلاش می‌کنند. فکر می‌کنید راحته؟ فکر می‌کنید حفظ کردن اون پوست و اون مو و اون هیکل آسونه؟ من نمی‌فهمم چرا تلاش یه نفر برای بهبود بخشیدن خودش تبدیل شده به کمبود اعتماد به نفس. جمله‌ی معروف که من همین مزخرفی‌ام که هستم. خب خاک بر سرت خب! تو که می‌دونی مزخرفی و معتقدی مزخرفی، سعی کن عوضش کنی. اگر فکر می‌کنی چاقی، کی گفته مجبوری تا آخر عمرت چاق بمونی و خودتو همین‌طوری که هستی دوست داشته باشی؟ عوض شو! تخته‌سنگ که نیستی! اگر دوست داری چاق باشی، خب باش! مجبور نیستی چون جکِ کابوس قبل از کریسمس مُده، خودتو رنده کنی که!


ولی محبوبیت همه‌ی این کوفت‌ها منو اذیت می‌کنه. من از پوستم مراقبت دائمی نمی‌کنم، چون اون‌قدری اذیتم نمی‌کنه و بهش اهمیت نمی‌دم، ولی به آدمایی که همیشه مرتب و زیبان و ماهی یه‌بار وقت پاک‌سازی پوست دارن احترام می‌ذارم. به چشم من اینا آدمایی هستند که چیزی رو می‌خوان و براش وقت می‌ذارن و به هیچ‌جاشون نیست که کسی قضاوتشون کنه که سطحی یا فلانند. من اساساً نمی‌دونم چطوری باید با شلوار جین تنگ یا ناخن‌های ده سانتی برم دانشگاه و مدیریتشون کنم، بنابراین به آدمایی که این توانایی رو دارن احترام می‌ذارم. این خودش یه شکل دیگه از جدیت در تعقیب علاقه‌مندی‌هاست.

دنیای عجیبی شده. و من یه‌وقتا خیلی خسته می‌شم ازش.


پلاس:
لحن این پست احتمالاً خیلی عصبیه. اون هم چون هم‌زمان داشتم با هم‌سنگر سر این بحث می‌کردم که چرا فکر خوبی نیست که وقتی هیچ‌کدوممون نیستیم، خونه‌ای رو که خودمون اجاره کردیم و دیپازیتش رو دادیم، اجاره بدیم به کسی که ممکنه تصمیم بگیره برای کشت ماریجوانا یا ورژن کانادایی سکوت برّه‌ها ازش استفاده کنه و مسئولیت هر اتفاق کوفتی‌ای که توی این خونه میفته با ماست. الحمدلله موفق شدم در انتها قانعش کنم (اونم نه از لحاظ منطقی، احتمالاً صرفاً چون مشخص بود دارم عصبی می‌شم) وگرنه راه‌کار بعدی‌م «من اون بازه‌ی زمانی ازت اتاقتو اجاره می‌کنم.» بود.


استعداد من همیشه دیدن چیزایی بود که زندگی رو قشنگ‌تر می‌کرد: لبخند یه غریبه. اتوبوس‌سواری توی مسیر مورد علاقه‌ت. قطار تهران-کرج. شهر کتاب. لوازم‌تحریر. یه کتاب معرکه. یه آدم جالب که تازه باهاش آشنا شدی. قاصدک‌ها. تماشای شب از پنجره‌ی اتاقت بعد از یه روز طولانی. همه‌ی چیزهای کوچیک قشنگ، که وقتی اومدم کانادا به خودم اجازه ندادم ببینمشون و ازشون بنویسم. از دشت قاصدک‌ها و کتابایی که می‌خونم و ایندیگو و استیپل ننوشتم. از آدمای آشنای هم‌فاز ننوشتم. از هوای خنک و رودخونه و جنگلی که دورمو گرفته‌ن ننوشتم. از بشقاب اوپا و نون معرکه‌ش که می‌زنی توی سسش و سالادش و سیب‌زمینی‌ش و اون شیرینی شبیه باقلواش ننوشتم. از کرفس و پنیر سبزیجات خوردن و ذرت آب‌پز کردن و آبلیمو زدن نگفتم. از Taken بازی کردن با بچه‌ها و خندیدن‌ها نگفتم. که وابسته نشم. که دوست نداشته باشم. که دلتنگ نشم.


زندگی نکردم که دلتنگ نشم.


درست نبود. درست نیست. وقتی نصفه‌شب از دانشگاه برمی‌گردم و پوستم از سرمای شب مورمور می‌شه و «می‌تونم» سرما رو حس کنم، حالم خوبه. وقتی می‌رم بین قفسه‌های ایندیگو چرخ می‌زنم، خوشحالم. از سوپر استور و میوه‌های بسته‌بندی و اسلایس‌شده‌ش خوشم میاد. شاید بلوبری نخورم چون تو گلوم گیر می‌کنه وقتی فکر می‌کنم جری چقدر دوست داره و احتمالاً الان فصلش نیست و نمی‌تونه بخره، ولی توت‌فرنگی و هندونه و طالبی‌های تیکه‌ای‌ش رو با دل راحت می‌خورم و خوشحال می‌شم. چیکن برگر A&W رو با دل راحت می‌خورم و خوشحال می‌شم. بیسکویت و بستنی با طعم شیره‌ی افرا رو می‌خورم و خوشحال می‌شم. دلتنگم. ولی هنوزم خوشحال می‌شم.


راستش من از این زندگی به سبک کانادایی (آمریکایی) خیلی خوشم میاد. از آسون بودن چیزها، سریع بودن چیزها، خیلی خوشم میاد. از این که می‌تونی اپ تیم هورتونز بریزی، سفارش بدی و بری تحویل بگیری و توی صف واینسی خوشم میاد. از این که هرکاری رو می‌تونی آنلاین انجام بدی خوشم میاد. از مانیتورهایی که توی مک‌دونالدز می‌ذارن و می‌تونی بدون توی صف ایستادن سفارش بدی خوشم میاد. از سایز ساندویچ‌ها و سریع بودن چیزها و راه حل داشتن برای همه‌چی خوشم میاد. هم‌سنگر هیچی از زندگی آمریکایی رو دوست نداره، ولی من آرامش و سرعت و سادگی رو دوست دارم. تپ کردن ویزا کارت و بی‌نیازی از این که هر دفعه رمز بزنی و پنجاه‌تا دکمه رو فشار بدی رو دوست دارم. لاک کردن دو دیقه‌ای کارتت اگه گم شده باشه رو دوست دارم. این که تقریباً هیچ‌جا مجبور نیستی پول نقد همراهت باشه رو دوست دارم. این که می‌تونی وقتی گرمته اونطوری لباس بپوشی که می‌خوای و برای یه‌بارم که شده از گرمای هوا متنفر نباشی، چون می‌تونی پیرهن بپوشی و خوشحال شی، خوشم میاد. :)


از آزادی‌ش خوشم میاد.


متوجه شدم که این دلتنگی کم نمی‌شه. دلتنگی برای اعضای خانواده‌ی هم‌خون و غیرهم‌خونم. دلتنگی برای کافه‌ی مورد علاقه‌م یا شهرکتاب محبوبم. دلتنگی برای اتوبوس سیدخندان و شیربرنج عسلی کاله. دلتنگی برای ماگت. خدایا. دلتنگی برای ماگت. حتی اگه به چیزهایی که اینجا هستن وابسته نشم، اون دلتنگی‌ها کم نمی‌شن. باز هم شب توی جام دراز می‌کشم و به این فکر می‌کنم که یه اقیانوس از "او" دورم و پسر. یه اقیانوس خیلیه.


ولی فکر می‌کنم زندگی آسون‌تر شه.

امیدوارم زندگی آسون‌تر شه، اگه به این فکر کنم که چقدر بوی هرچیزی که توش شیره‌ی افرا هست رو دوست دارم، چقدر زندگی‌م با سفارش‌های آنلاین راحت‌تره و چقدر آزادی لذت‌بخشه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مساجد تدبر محور نمایندگی فروش محصولات چوبی و دکوراتیو nb آشپزی با آشپزباشی Kristina وبلاگ شخصی حسام چرختاب hesam charkhtab اهل قرآن آموزش خط ریز و درشت فارسی مدرس خط ریز و درشت انگلیسی برای تست پرشین موزیکو، محل دانلود موسیقی های جدید ایرانی Matthew